هوای تیره شب، جا کرده است در دل آسمان، ساختمانهای بلند، سیخ به زمین شدهاند. پنجره یک خانه باز است. پردهی اتاق، میان هوای بیرون، در مبارزه است. مبارزه میان رقصیدن یا تن دادن به خیسی و شکست در مقابل باران.
دخترکی از پشت پنجره، بهت زده و ماتم گون، چشمهایش را خیره بر دل شب داشته است.
ناودانی، شُرشُر میکند. چشمان دختر هم گویی تقلید وار از باران و ناودانی، شُرشُر گریه دارند.
زلفهای او، چون دریایی مواج روی شانههایش افتادهاند و شانههای دختر چون زمینی که شخم خورده باشد، مدام میان پستی و بلندی شانه خالی میکند.
اما من در این طرف خیابان، زیر بالکنی ایستاده ام که باران هیچ گاه، هیچ گاه نوازش قطرههایش را به انجا نرسانده، آسمان تاریک تر از قبل، پر صدا تر از همیشه، غرشی میکند و دخترک شانههایش خشک میشوند.
باران شدت خود را روی تن خسته خیابان خالی میکند و او همچنان خیره بر روزگار تیره میان پنجره میماند.
صدای ساز دهنی از رادیو میآید. ابرها آرام میگیرند و رادیو میخواند.
دیدگاهتان را بنویسید