-
داستان کوتاه: حسود
ماشینها توی خیابان بوق میزنند. هیاهو میکنند و از لابلای هم رد میشوند. ساختمانهای بلند هم ساکت، زل زده اند به آنها. مردی روی بالکن آپارتمانی ایستاده است. نگاه میکند. به خیابان. به آدمها که از این بالا خیلی ریز معلوم هستند. گلدانها دور تا دور بالکن چیده شدهاند. رویشان غبار گرفته است. زن داخل…
-
داستان کوتاه: در بستر
گوشه خانه، پتو روی پتو انداخته بودند. رویش ملحفهای گلگلی بود. روی ملحفه مردی نحیف دراز کشیده بود. لاغر و رنج کشیده. بیماری تمام گوشت تنش را ریخته است. اما چشمانش. چشمانش به آنکه بدانند چه میکنند حرفای ناگفته را نمایان ساخته اند. در نگاه مرد حسرت است. حسرت برای کسی که ثانیهای به زمین…
-
داستان کوتاه: ریش سفید
-عمو، خیرش را ببینی، انشاالله به خوشی استفاده کنی. پیرمرد لبخند زد و کارتن سنگین را روی شانهاش گذاشت. -عمو، این گاریهای دم در، پولی میگیرند، کارتونت را تا مترو برایت میبرند، اینقدر خودت را اذیت نکن. پیرمرد، جوری که حاجی فروشنده نبیند، دستش را روی جیبش گذاشت که یعنی هیچ در بساط نیست. برگشت…
-
داستان کوتاه: اشک دختر
خیابان درازی با درختهای کاج و چنار محاصره شده بود. باد سرد پاییزی، یکی یکی به آنها سرک میکشید. از هر یک، چیزی با خود همراه میکرد. برگهای چنار را روی جاده میریخت. مخروطهای کاج را از بالا به زمین میانداخت. شط علیل آسمان با ابرهای سیاهِ گره در گرهاش، موازی جاده در حرکت بود.…
-
داستان کوتاه: بهار دلنشین
همانطور که از عنوان مشخص است در اینجا داستان کوتاهی با عنوان بهار دلنشین نوشته شده و خدمت شما دوست عزیزی که با کلید واژه بهار دلنشین به اینجا رسیده اید به عرض میرسانم اگر به دنبال تصنیف بهار دلنشین سروده جناب بیژن ترقی با صدای گیرای استاد بنان هستید در انتهای داستان، متن شعر…