باران میبارد. گاهی تند تند و گاهی هم آرام میگیرد. چارهای برایم نمانده است. به اجبار، دوچرخه را در حیاط رها میکنم و با پای پیاده تا نزدیکترین ایستگاه اتوبوس میروم. ایستگاه پر از زن و مردهایی است که بی رمق، صبح شنبه را در انتظار اتوبوس هستند تا به محل کارشان بروند. گویا مدت زیادی است که در انتظار هستند. خوش گمان، من هم به انتظار میایستم. با محاسبهای که کردهام احتمال میدهم اتوبوس به زودی سر برسد. عداهای …