گوشه خانه، پتو روی پتو انداخته بودند. رویش ملحفهای گلگلی بود. روی ملحفه مردی نحیف دراز کشیده بود. لاغر و رنج کشیده. بیماری تمام گوشت تنش را ریخته است. اما چشمانش. چشمانش به آنکه بدانند چه میکنند حرفای ناگفته را نمایان ساخته اند. در نگاه مرد حسرت است. حسرت برای کسی که ثانیهای به زمین نمینشست. همیشه شاداب بود و خرم. اما حالا در چشمانش حسرتِ لحظهای به پا خواستن دارد. نمیتوانست زیاد سرش را به اطراف بچرخاند. فامیل دور …