-عمو، خیرش را ببینی، انشاالله به خوشی استفاده کنی. پیرمرد لبخند زد و کارتن سنگین را روی شانهاش گذاشت. -عمو، این گاریهای دم در، پولی میگیرند، کارتونت را تا مترو برایت میبرند، اینقدر خودت را اذیت نکن. پیرمرد، جوری که حاجی فروشنده نبیند، دستش را روی جیبش گذاشت که یعنی هیچ در بساط نیست. برگشت رو به حاجی و گفت: -نه حاجی میبرمش، آنقدرها هم سنگین نیست. درست است که پیر هستم، اما یک عمر کارگری کردهام و به رگ …
Month: آذر ۱۳۹۹
در معرفی کتاب قاشق چایخوری، آخرین اثر مکتوب از استاد هوشنگ مرادی کرمانی، مطالب زیر شرح داده خواهد شد. چرا قاشق چایخوری آخرین کتاب نویسنده است؟ موضوع کتاب چیست؟ مشخصات کتاب چرا باید آن را خواند؟ شاید این سوال برای شما پیش بیاید که مگر نویسندگی هم بازنشستگی دارد و مگر کلمات نویسنده تمام میشوند. در پاسخ به این سوال، استاد عزیز آقای هوشنگ مرادی کرمانی در مصاحبه ای با آقای سروش صحت در برنامه کتاب باز به صورت کاملی …
مادر مانده بود دم در و نگاه میکرد. زیر لب حمد خواند و به راه بچه ها فوت کرد. دعا کرد که سلامت به مقصد برسند. پشت سر بچه ها آب ریخت تا آرزو کند که دوباره برگردند. آخر، پشت سر کسی آب میریزند که آرزوی برگشتنش را داشته باشند. مثل سربازی که به خدمت میرود. مثل مسافری که راه دور میرود. مثل بچه های مادر که پی کار و زندگیشان میروند و مادر امید دوباره دیدن آنها را در …
خیابان درازی با درختهای کاج و چنار محاصره شده بود. باد سرد پاییزی، یکی یکی به آنها سرک میکشید. از هر یک، چیزی با خود همراه میکرد. برگهای چنار را روی جاده میریخت. مخروطهای کاج را از بالا به زمین میانداخت. شط علیل آسمان با ابرهای سیاهِ گره در گرهاش، موازی جاده در حرکت بود. باد با هیاهوی بسیار، پیچو واپیچ درختها را رد میکرد و جلو میرفت. -من اینجام، نمیبینیم خدا باد پا سست کرد، ایستاد. گوش تیز کرد. …
کبوترها روی تخم بودند و خفیف بغبغو می کردند. طوقی، تازه با دوکت سفید پاپر جفت شده بود و چشمان گرد و قرمزش را از پاپر سفید برنمی داشت. اسماعیل که با سال قبل، سه بار پشت هم در کلاس چهارم تجدید شده بود دیگر مدرسه نمی رفت و خیالش جمع بود که ریغ تابستان را که سر بکشد او مدرسه نمی رود. اما امسال نوبت برادر کوچک تر است که به کلاس اول برود. خیالش راحت بود که روزها …