ادمی بود در یک گوشه از دنیا، دلش خواست تا به کسی سلام کند اما هیچ کس در اطراف نبود. بی اینکه بداند به که سلام میفرستد روی بال یک بادبادک نوشت و به هوا فرستاد. بادبادک رفت و رفت، از میان ابرها گذر کرد، توفان ها را در نوردید و سر آخر در میان شاخه های یک درخت بلند گیر افتاد. روزها از بلندی آن بالا، لابلای شاخه ها، گذر آدماها را میدید تا اینکه روزی دخترکی در پای …
Month: شهریور ۱۳۹۹
دیروز جایی رفتم کارگری بود از غزنی، از دیار سلطان محمود غزنوی. هر وقت کار می کرد هی با خودش آواز زمزمه می کرد از نابختی و روزگار بد گویا می خواند گفتم احمد ظاهر را می شناسی؟ گفت نی گفتم آریانا سعید را چه گفت ها خیلی مقبوله، صَدای صاف و فَیس زیبایی داره گفتم سرگرمیت چیه لبهای به خنده اما چشمان نگرانش را دوخت به من و گفت سرگرمی یعنی چی گفتم یعنی بیکار میشی چیکار می کنی گفت …