باران، بسان مادری که از شیطنت پسر بچهاش ناراحت باشد و سر زانوهای شلوار پسر بچه را به هم میدوزد، آسمان را به زمین میدوخت. آب از میان جویها به راه میافتاد و احتمالا به تونلهای تاریک فاضلاب منتهی میشد. ابرهای سیاه، چادری تیره روی زمین کشیده بودند و آسمان چون شیر تنهایی در صحرایی غریب افتاده، غرش میکرد. وسط خیابان، میان آن رگبار باران یک جوجه کفتر چاهی با بالهای خیس که گویی از نبرد مابین خودش و قطرههای …
Month: اسفند ۱۳۹۸
غروب به غروب ادم بود که جورابهایش را کنار تخت پهن کرده و دراز به دراز روی تخت افتاده، به مثال آدمی که سالهاست مرده است. سالهاست که افتاده روی این تخت دو طبقه گوشه تاریک آسایشگاه و اصلا زنده نبوده است. صدای ماشینهای داخل خیابان، ووره میکنند و از پنجره چسبیده به سقف آسایشگاه که پشت آن را نرده های ریزریز قفسی بسته اند داخل میآید. هوای داخل از بسکه به بیرون راه پیدا نکرده است نا گرفته. نور …
صدای رادیو بلند شده است که میگوید به سلابت ایران جوان، گاهی صدای بلندگوی ایستگاه مترو بلند میشود که اقای عادل به گمان همتی به اتاق کنترل فرا خوانده میشود و بعدش اعلام میکند که ایستگاه امام خمینی. صدای سوت کشیدن چرخهای قطار روی ریل به گوش میرسد و از لاین مقابل از جا کنده میشود. نور هر واگن پنجره پنجره میشود و با سرعت گرفتن قطار به طیف رنگین کمان میماند مرد جوانی عصا به دست از روبرویم رد …
در ترافیک نیمه سنگین اتوبان همت گیر افتاده بودیم. ماشینها خرامان خرامان در لاینهای نه چندان مرتب به سوی جلو در حرکت بودند. رفیق شفیق ما که در کنار دستم نشسته بود و چه بسا از ترافیک کاملا عاجز بود، چنان آههای عمیقی از عمق وجودش میکشید که بر آن شدم که سر صحبت را با او باز کنم. با این شروع کردم که: برادر، گویا خیلی عاجزی از ترافیک من به همین دنده یک رفتن هم راضی ام نگاه …