داستان کوتاه: مهاجر

مهاجر

نیمه شب است و تاریکی بی انتهایی آسمان را فرا گرفته است. تمام گرمای خشک و آفتاب داغ روز، زیر سایه ی تاریکی و خنک شب، پنهان شده است.
تابستان، نفس رود خروشان کنار روستایمان را گرفته  و مثل بهار که جوان بود، نمی غرد و خروشان نیست، مثل پیرمرد خسته ای عصا زنان، در میان تاریکی شب، از کنار روستایمان در حال عبور است.
 من، برادرم و خواهر دوازده ساله ام، تندتند گام برمی داریم، شاید این آخرین گام هایمان در این نقطه از جهان باشد. در این خاک سرد. حتا فرصت نگاه کردن به خانه مان را نداریم، باید سریع و بی صدا روستای زیبایمان را ترک کنیم، جایی که اولین بار هوای زمین را در آن نقطه نفس کشیده ایم، در این جغرافیا. خدایا چرا این خاک رنگ آرامش به خود نمی بیند؟
دیشب همین موقع ها، فامیل جمع می شوند تا درباره کودک خرد خانه یمان شور کنند، در مورد خواهر کوچکم. فامیل شور می کنند تا او را از دستان آلوده طالب ها دور کنند. تا نکاه زور و آزار را پایان بدهند. نتیجه این می شود که به پاکستان مهاجرت کنیم.
زمانی که گام های کوچکش را روی برگ های خشک می گذارد، نمی داند شاید این بار، آخرین باری باشد که اینجا را با پای خود لمس می کند.
نمی داند این آخرین باریست که در خاکی است که می تواند راحت و بی پروا، با زبان مادری سخن بگوید، نمی داند که سرنوشت او را به کجاها خواهد برد.
در دل تاریکی شب، غمگین و غم زده سوی پاکستان کوچ می کنیم تا تنها زنده بمانیم.
در مینی بوسی شلوغ، عده ای با سرنوشت های یکسان، خانه و کاشانه خود را ترک می کنند.
زیر چادری ام  نقاب بر چهره گذاشته ام. تمام شب پیاده، در تکاپو بوده ایم تا خود را به مرز برسانیم و قاچاقی فرار کنیم، سرم چسبیده به پنجره، چشم هایم سنگین می شود و به خواب میروم.
خواب می بینم به سازمان ملل رفته ام. مقابل عده ی زیادی ایستاده ام و یک تریبون سخرانی به من داده اند. زل زده ام به آدم ها، تک تک آنها با کت و شلوارهای تمیز و اتو کشیده، با موهای مرتب به من نگاه می کنند.
من در حالی که بغض گلویم را بریده است می پرسم، آیا کسی نمی داند در افغانستان چه اتفاقی در حال افتادن است؟ آیا واقعا نمی دانید در آنجا مردم، با چه چیزی روبرو هستند؟ ما مردم هستیم، همه در یک خاک بدنیا آمده ایم، اما چرا همین لحظه، در یک نقطه تاریک از خاک افغانستان، زیر همین آسمان، یک نفر در رنج تمام است و هیچ یاری رسانی جز خدا ندارد و فقط می تواند از خدا کمک بخواهد، اما در یک نقطه دیگری از دنیا، یکی در نهایت خوشی است، ما خوابیم یا خودمان را به خواب زده ایم، اگر این جبر جغرافیا نیست پس چه می تواند باشد؟
چشمانم باز می شوند و چشم های سیاه و درشت خواهر خردم را می بینم که با تعجب به آدم ها نگاه می کند، ما می رویم فقط برای زنده ماندن و خودمان را گول می زنیم که زندگی همین است، سراسر رنج.
دیگر دردمان بزرگتر شده و ما ناچاریم خودمان را گول بزنیم تا امیدوار بمانیم ، تاب بیاوریم و نفس بکشیم…
ماشین میان جاده پر پیچ و خم تاب می خورد، دود می کند، زور می زند و عده ای درون آن به فکر فرو می روند که آیا فردا زنده اند، فردا چه خواهد شد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *