داستان کوتاه: پتوس

پتوس

جمعه بود و باران می بارید. نگاهم می کرد و آهسته بالا می رفت. قد می کشید و به دور نخ می پیچید. هوا ابری بود، دلگیر بود، تاریک بود. اما گل پتوس به نظر سرزنده می آمد. برگ های سبز سیر، که خنکی خاصی در آنها دیده می شد، قد می کشیدند. هر روز بلند تر می شدند. دور نخ از سقف آویزان شده پیچ می خوردند و بالا می رفتند.
خوب نگاهش می کنم. کاری به ابری بودن هوا ندارد. به دلگیری غروب جمعه نمی اندیشد. فقط گاهی که احساس گرما می کند برگ های کوچکش پژمرده می شوند. اما در هر صورت خود را بالا می کشد.
اگر به قدر نیاز آب بنوشد، بی باک است. اگر ریشه در خاک ملایمی داشته باشد سر زنده است. به قیاس میان او و خودم می نشینم. وقتی مامنی گرم در دل زمستان دارم، دل شادم چون پتوس. وقتی سایه خنکی از چنار در تابستان دارم، سر زنده ام چون پتوس.
برگ های پایین پتوس زرد می شوند. می ریزند. اما او هنوز در حال رشد هستند. به آدمی می ماند که در دست اندازهای زندگی باشد. در مقابل مشکلات مچاله شده باشد. مدام سرد و گرم زندگی چشیده باشد. اما باز بلند می شود. با امید، با لبخند…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *