برگ های چنارها کم کم می ریختند، اصلا برگ های چنارها همیشه می ریختند، داشتیم به پاییز نزدیک می شدیم، همانطور که برگ پهن چنار روی هوا قل می خورد و به دور خود می چرخید، من نیز باد سر صبح را توی دهانم قل می دادم تا ریه هایم پاک شود.
هوا بگیر نگیر پاییز بود، شهریور بود، صبح ها سرد بود، ظهرها گرم بود و غروب ها سرد.
همانطور که برگ قل می خورد صدای قرآن هم می آمد، و خانه ای که او، آنجا، دم در بود.
او یک موجود معمولی بود، مثل همه ی بچه های کوچه، مدرسه رفت، درس خواند، تابستان ها در کوچه آلاسکا فروخت و چون دستشان به دهنشان نمی رسید، وقتی دیپلم گرفت رفت ور دست یک استاد بنا،کار کرد
زندگی داشت خوب پیش می رفت،دختر مورد علاقه، لبخند عشق، شوق زندگی و پول درآوردن، درس خواندن تا اینکه، تا اینکه زندگی روزهای دیگرش را هم نشان داد، یک روز که با استاد بنا سر کار رفته بود، نمی دانم چطور، اما برق میگیردش، یک هفته بعد که از بیمارستان آمد روی ویلچر بود و فقط یک کلمه می توانست بگوید
ماما
حالا سال هاست روی ویلچر است، آن نامزد که داشت، خیلی هم او را دوست می داشت، حالا ازدواج کرده و محمد روی ویلچر، تمام دردهایش را توی خودش می ریزد.
نه زبان دارد که به کسی بگوید، نه توان نوشتن دارد و نه حتا می تواند با اشاره چیزی بگوید، فقط با زحمت زیاد و وقتی در رنج بسیار است، به هزار زور، صدای خفیفی می آید که می گوید
ماما
حالا حجم ورم کرده ای از درد در چشم های محمد است، پدرش یک آدم معمولی است که در جبهه بوده و موج انفجار، زده دیوانه اش کرده است، مدام با برادر بزرگ محمد در جنگ است، هیچ کس نباید به او نه بگوید و همین اختلاف، آخر یک روز ریشه زد، دوید در انگشتان پدر، دوید زیر یک ماشه و تمام، برادر به ضرب گلوله پدر کشته شد.
نمی دانم حالا پدر کجاست، اما بدبختی از آنجایی شروع شد که حقوق جانبازی هم با رفتن او رفت و دیگر نیامد.
حالا ماما، زن پیر و فرسوده ای شده که خرجش را برادرهایش می دهند، زندگی با یک طفل روی ویلچر، خیلی باید سخت باشد.
اما داستان فقط همین نبود، حالا که برگ های چنار دارند می افتند، حالا که آخر شهریور است و تک گرما شکسته است، حالا من و مادرم در بالکن خانه مان هستیم و صدای قران می آید که می گوید
و ما در این فکر هستیم که آنگاه که مادر نفس های آخرش را سر کشید هم به فکر محمد بوده
و داشته به این فکر می کرده که او چه می شود
و آنگاه
و آن لحظه های جانکاه
محمد چه خواهد شد؟
شاید بهزیستی بیاید او را ببرد، شاید دایی هایش ببرندش، شاید او از غم مادر به شب نرسد
اما غم محمد، غم این پسر همه محل را دیوانه کرد است، حالا که از او مراقبت می کند؟
نشسته روی ویلچرش و کنار در وردی خانه شان است، در سکوت است، در غم عجیبی است، در بیداری است یا خواب می بیند.
گوشه چشم هایش نم دارد، و خدا می داند به چه می اندیشد، به بی کسی اش، به تنهایی اش، به مادر، به برادر، به پدری که حالا نمی داند کجاست؟
و ما اهالی محل از غم او دیوانه شده ایم، زندگی آیا همین است. یادم است وقتی رفیق دردانه ای را از دست دادم، در قبرستان که بودم، غمگین که بودم، به این فکر می کردم که کی من نیز میروم، کی آن جام را سر می کشم و تمام.
می خواهم بروم یک جایی بلند، بایستم و به آسمان نگاه کنم، گویی به کفر رسیده باشم، برگ های چنار آهسته در هوا دور می خورند و نمی دانم، من خیلی چیزها را نمی دانم، خیلی چیزها را …
3 پاسخ به “داستان کوتاه: پاییز”
😢😢😢
زیبا بود
زنده باشید