داستان کوتاه: فندق

فندق

دوست عزیزی که از هر طریقی با کلید واژه فندق سر از اینجا در آورده اید، همانطور که از عنوان برمی آید اینجا داستان کوتاه فندق روایت می شود که اتفاقا هیچ ربطی به فندق ندارد.

باد سرد و مرموز پاییزی، پیکر چنارهای در ردیف خیابان را آزرده کرده و هر یک بسان درویشی عور، همانجا به جفای باد، ناگزیر لباس تن خود را به امید باد بهاری به باد کینه توز پاییزی غنیمت می دهند، تا دگر بار آنها را در بهار به تن کنند.

پیرمرد خمیده، چوب دستی کهنه اما براق خود را تکیه بر نمیکت داده است و خود، چرخش برگ های روی زمین را نظاره می کند. توله سگ ریز جسه ای لابلای شمشاد ها کز کرده و پوزه سیاهش را میان دو دستش گذاشته است. چشمان توله به فندقی گرد می ماند که خیره به پیرمرد است اما نای تکان خوردن ندارد. پیکر سفید با لکه های قهوه ای چنان در خاک غلطیده که سپیدی آن  تیره و کثیف شده است.

رقص برگ های پاییزی روی زمین صاف پارک، نگاه نرم مرد را به توله بی پناه می دوزد که بی کس و تنها، میان شمشادها خیره به اوست. از میان فکرهایش بیرون می آید. توله را چون خود می پندارد که هر دو در گوشه ای، میان خلوت خود کز کرده اند.

بهتر از او رفیقی در دنیا پیدا نمی شود که حالمان به یکدیگر می ماند و  آن حال، بی کسی است. در دل اینها را با خود می گوید و عصای براقش را بر می دارد و بالای سرش می رود. چشم های نیم بند توله، حالا کمی باز تر شده اند و از اینکه میان آن همه عابر یکی به او توجه کرده، حتما سر ذوق آماده است. کمی روی دستانش به جلو می آید و با عصای پیرمرد بازی می کند.

مرد، کمر خمیده خود را بیشتر از قبل تا می کند و کنار دست توله می نشیند.

-ها رفیق، تو هم که به درد ما گرفتار شدی. پس مادرت کجاست کدوم بی مروتی جداتون کرده

مرد سر برمیگرداند و اطراف را پی مادرش می پاید اما کسی را پیدا نمی کند. نگهبان پارک که متوجه پیرمرد شده است صدا میزند

-طفلک مادرش را با باقی توله ها بردند، این یکی جا مانده است.

نگاه مرد برمی گردد به سمت نگهبان و آرام می گوید

-این را هم من می برم که تنها نماند

نگهبان سر تکان می دهد و در نگاهش رضایت نقش می بندد.

توله را در آغوش می گیرد و عصازنان گذر برگ گرفته پارک را به سمت خانه می رود. باد یله کرده و برگ ها را با خود می برد. در راه پیرمرد با رفیق تازه اش حرف میزند.

-حتما باس خیلی گشنه باشی ها، طوری نیست ردیفت می کنم. راستی اسمت چی بود؟

-اسمت باشه!… کمی مکث می کند و به چشمان توله خیره می شود

-اسمت رو میذارم فندق، هم به رنگ لکه های رو پوستت میاد، هم خب چیز با خاصیتیه

بعد در حالی که آرام عصا میزند در دل احساس خوشحالی می کند و بسوی خانه می رود.

فندق حالا قوام یافته و پیرمرد حسابی به او رسیده است. در خانه بازی می کند از مبل ها بالا می رود هر چه که گیرش می آید را گاز می زند و رفیق  گرمابه و گلستان پیرمرد است. غروب ها فندق را می برد داخل حیاط مجتمع تا هم خودش کمی هوا بخورد و هم فندق کمی بازی کند.

 غروب ها، دختر همسایه که به تازگی جدا شده است هم در حیاط  مجتمع می نشیند گویی فندق فرزند نداشته اش باشد. با هم حسابی گرم گرفته اند و بازی می کنند.

هوای دلگیر پاییز دیگر با وجود جسم جانداری مثل فندق، غمگین و غم زده نیست. غروب ها پیرمرد، دختر و فندق کنار هم می نشینند و از چیز مشترکی بنام تنهایی صحبت می کنند.

دختر از روزگارش می گوید و پیرمرد گوش هایش را به او می سپارد. از دلتنگی می گوید و فندق پنجه هایش را روی زانوی او می گذارد و به او نگاه می کند. از جدایی می گوید، از اینکه دنیا پر شده از آدم های تنها، پر شده از فصل های زود گذر.

 پاییز که شد هرس می شوی، زمستان که خوابیدی، درد را فراموش می کنی و دوباره در بهار جوانه می زنی و سبز می شوی. تابستان که گرما، امان همه را بریده به ثمر می نشینی و گرمای فصل را با خود می بری به اندرون.

آدم ها گمان می کنند برای زمان خاصی، حرف های زیادی داشته باشند، اما وقت آن که رسید دیگر حرفی برای گفتن نیست. صبوری می کنی، امید می بندی، سر آخر هیچ نمی شود. آدم ها گاهی فراموش می کنند فطرت پاک خود را، گاهی به این فکر می کنم که ما فرزندان آدم، گاهی

فقط گاهی، چنان در کینه و دروغ غرق می شویم که همه چیز را فراموش می کنیم. اگر تنها یک خصلت از این سگ را که وفاداری است به خوبی می دانستیم و عمل می کردیم. دنیا بواقع بهشت می شد.

فندق گویی که از حرف ها سر در بیاورد، نگاه معصوم خود را دوخته به چشمان دختر که اشک هایش جاری شده اند و به نشانه تایید دم تکان می دهد.

چمن های زرد مجتمع زیر نور زرد رنگ چراغ ها به طلایی می زنند و نور واحد های آپارتمان ها کم کم روشن می شود و پیرمرد و دختر هر دو می دانند که زندگی جاری  و ادامه دار است…

 


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *