-عمو، خیرش را ببینی، انشاالله به خوشی استفاده کنی.
پیرمرد لبخند زد و کارتن سنگین را روی شانهاش گذاشت.
-عمو، این گاریهای دم در، پولی میگیرند، کارتونت را تا مترو برایت میبرند، اینقدر خودت را اذیت نکن.
پیرمرد، جوری که حاجی فروشنده نبیند، دستش را روی جیبش گذاشت که یعنی هیچ در بساط نیست.
برگشت رو به حاجی و گفت:
-نه حاجی میبرمش، آنقدرها هم سنگین نیست. درست است که پیر هستم، اما یک عمر کارگری کردهام و به رگ دستانش اشاره کرد که یعنی از این دستها زیاد کار کشیدهام.
داخل دلاش اما میگفت، اگر دلت برایم میسوخت، تخفیفی به ام میدادی نه اینکه برایم گاری جور کنی، آن را که خودم هم بلدم.
در همین فکرها با کارتون روی دوشاش از دُکان زد بیرون.
داشت با خودش فکر میکرد که اگر پول داشتم حتما گاری را اجاره میکردم، اما حیف که پول ندارم، یا نه چه از این بهتر، که آدم خیرش به دیگران برسد.
به ردیف گاریهای بازار نگاه کرد که حمالها، پیر و جوان روی گاریهاشان نشسته بودند و به بازر و عبور و مرور نگاه میکردند.
-کاکا بیا کجا میری؟ بیا ارزان پات حساب میکنم.
-نه جوان، خدا خیرت بدهد خودم میبرم.
او در دل آه کشید و لابلای مردم به پیش رفت.
نفسنفس میزد، هن و هن میکرد. خسته میشد. اما باز نمیایستاد. ذوق داشت، ذوق رسیدن به خانه، همانطور که جعبه را زیر بغل زده بود، تند و تند از میان رهگذران پیادهرو جلو میرفت. یک بار کارتون را روی دوش میگذاشت، خسته میشد روی دل میگرفت. دیگر بار از گوشه پلاستیک روی کارتون میگرفت. این دست به آن دست میکرد تا اینکه رسید به ورودی مترو.
عرق در چینهای پیشانیاش گره انداخته بود. از پلههای مترو به زحمت پایین رفت. به ریل کنار پلهها دست گرفت و یکییکی پلهها را پایین رفت.
-عمو کمک میخوای؟
جوانی بود با موهای ژولیده و گیتاری به دوش
-خیر ببینی جوان، تو خودت بار روی دوشات است، اذیت میشوی
-این چه حرفی است، این گیتارِ، سازِ، سبکه، تو خالی است، مثل خیلی از آدمها تو خالی، فقط سر و صدای الکی میکند، سنگین نیست
و گوشه کارت را گرفتند و از پلههای مترو با هم پایین رفتند.
روی سکو غلغله بود. پیرمرد لابلای مردم رد میشد تا کنار سکو برسد.
-نه که خیلی خلوته، اینم برداشته با خودش جعبه به این بزرگی آورده
زنی این را گفت و غُرغُر کنان از کنار پیرمرد گذشت.
او شرم داشت، خجالت کشید، میان هیاهو، آرام و سر به زیر گفت
-خواهرم ببخشید پول نداشتم که با تاکسی بروم.
زن بی اعتنا به مردم، راه خود را باز میکرد و میرفت.
قطار از دهانه تونل سر رسید. نور چراغهایش از انتها معلوم بود. دو چشم در میان تاریکی جلو میآمدند. مردم یکدیگر را هل میداند و هیاهو می کردند.
قطار آمد و بدون اینکه در ایستگاه بایستد رفت.
مردم داد و بیداد میکردند و از بلندگوی سالن پخش میشد که
-مسافرین محترم از لبه سکو فاصله بگیرید، لطفا پشت خط زد بایستید
پیرمرد نگران بود که بلایی سر محتویات داخل کارتن نیاید. سفت کارتون را چسبیده بود. قطار آمد، مردم هیاهو کردند و پیرمرد لابلای جمعیت هل داده شد و داخل قطار رانده شد.
ایستگاهها یکی یکی طی میشدند. کم کم قطار خلوت شد.
زنی کنار شوهرش ایستاده بود و به کارتن پیرمرد نگاه میکرد. در گوش شوهرش پچپچ میکرد.
مرد بلند شد و آمد کنار کارتن ایستاد
-عمو چند خریدی؟
-والا اینو دو تومن گرفتم
مرد نُچ نُچ کرد و سری تکان داد و در حالی که هوا را داخل ریههایش میداد گفت که یک ماه پیش همین ۴۰۰ تومان پایینتر بود.
سر تکان داد و رفت کنار زنش نشست.
بلندگوی قطار اعلام کرد: ایستگاه کهریزک.
پیرمرد پیاده شد، کارتون را روی شانه اش گذاشت و از پلهها بالا آمد. نفسنفس زد و خود را به زحمت به ایستگاه اتوبوس رساند.
ماه رخ زمین را در هلال کاملش انداخته بود. اتوبوسها دود میکردند و پیرمرد سفت کارتون را چسبیده بود.
وسط اتوبوس، بین قسمت زنها و مردها دستش را گرفته بود به نردههای اتوبوس.
زنها چپ چپ نگاهش میکردند. زنی که روی اولین صندلی نشسته بود
سرش را برگرداند و به بغل دستیاش گفت
-والا مردم الکی میگویند نداریم، اگه ندارند، از کجا اینجور لوازم میخرند، مطمعن باش دروغ میگویند.
زن کنار دستیاش که خسته و در عوالم خودش بود، هیچ نگفت و فقط به روبرو نگاه کرد.
پیرمرد با هزار ذوق کارتون جاروبرقی را گرفته بود روی شانههایش و کلید میانداخت به در خانه که وارد شود.
هیچ کس در حیاط دو در سه نبود. پنجره خانه بسته و پردهها کشیده بودند.
از پشت پنجره نور کم رنگی سوسو میزد.
-فاطمه، بابا، بیا اینو از دست من بگیر
– ببین چی برات خریدم
فاطمه از در خانه بیرون آمد، ذوق زده کنار بابا رسید و به کارتون نگاه کرد
– بابا جان، مبارکت باشه
– دیگه کم کم داره بساط جهیزیت جور میشه
دختر ذوق خود را فرو خورد. اشک در چشمانش جاری شد و با عصبانیت گفت
-اینکه از آن ارزانهاست، من آبرویم میرود.
گریه کرد و تندتند داخل خانه رفت. پیرمرد سر جایش خشکش زد، نا امید شد. دنیا برایش تاریک شد. عرق سرد روی پیشانیاش نشست.
همسرش از اتاق بیرون آمد و با پرخاش رو به پیرمرد گفت
– یک عمر که من با نداری هایت ساختهام، من را که بدخت کردی، این بچه با نداری های تو بزرگ شده. از این به بعدش را بگذار آبرو داری کنیم.
زن رفت و پیرمرد کنج حیاط روی پله نشست. یک نظر به کارتون جاروبرقی نگاه میکرد که ایستاد بود کنج حیاط و در نظر دیگر به ماه کامل نگاه میکرد که در آسمان آرام گرفته بود و هیچ نمیگفت…
۲ دیدگاه روشن داستان کوتاه: ریش سفید
غرقمان کردی خدا غرقت کند…در خوشی و تندرستی
قربانت بهزاد جان
ارادت داریم