دیروز جایی رفتم کارگری بود از غزنی، از دیار سلطان محمود غزنوی.
هر وقت کار می کرد
هی با خودش آواز زمزمه می کرد
از نابختی و روزگار بد گویا می خواند
گفتم احمد ظاهر را می شناسی؟
گفت نی
گفتم آریانا سعید را چه
گفت ها خیلی مقبوله، صَدای صاف و فَیس زیبایی داره
گفتم سرگرمیت چیه
لبهای به خنده اما چشمان نگرانش را دوخت به من و گفت
سرگرمی یعنی چی
گفتم یعنی بیکار میشی چیکار می کنی
گفت چُرت میزنم
گفتم همین
گفت ها، خو کارِ دِگه بلد نیستُم
چشمانش آبی بود
جوان بود
خندان بود
موهایش درهم و برآشفته بود
گونه هایش سرخ و دستانی داشت پینه بسته
موبایلش را آویزان کرده بود به گردنش
غم نان داشت و غربت
بهش گفتم دلت نمی خواد بری افغانستان
همان جوابی را شنیدم که اگر از یک افغان دیگر هم می پرسیدم، می شنیدم
گفت
اوغانستان جنگه
امان نداریم، روزگارمان خوش نیست
یا نی کی از وطن بدش میایه
بعد دست کرد توی جیبش
ناس یا چیز دیگری درآورد
به من هم تعارف کرد
بعد گذاشت زیر زبانش
رفت یک گوشه، دوزانو روی خاک نشست و بقیه دوستاش را نگاه کرد
انگار دلش گرفت
انگار غمگین شد
انگار دلش وطن خواست
سوال پرسیدم و دلم گرفت
کنج خلوت ساختمان نیمه کاره را گرفتم و هوای آلوده تهران را از این بالا نفس کشیدم
غبار دلم بیشتر شد
از خود پرسیدم
بظاهر در جنگ نیستیم
اما هر صبح که از خواب بر می خیزیم، فردا حکایتی نو، تنگنای جدیدی برایمان رقم خواهد خورد.
شهر از این بالا، غبار گرفته است، صدای شلوغی شهر، تا این نقطه دور هم می آمد. وطن جنب و جوش داشت اما زندگی هر روز سخت تر می شد…
سوگند به غمناک ترین غربت یک مرد
غربت ، به وطن تجربه کردیم در این شهرشاعر: احمد قلی زاده