گوشه خانه، پتو روی پتو انداخته بودند. رویش ملحفهای گلگلی بود. روی ملحفه مردی نحیف دراز کشیده بود. لاغر و رنج کشیده. بیماری تمام گوشت تنش را ریخته است.
اما چشمانش.
چشمانش به آنکه بدانند چه میکنند حرفای ناگفته را نمایان ساخته اند. در نگاه مرد حسرت است. حسرت برای کسی که ثانیهای به زمین نمینشست. همیشه شاداب بود و خرم. اما حالا در چشمانش حسرتِ لحظهای به پا خواستن دارد.
نمیتوانست زیاد سرش را به اطراف بچرخاند. فامیل دور تا دور خانه نشسته بودند.
از یکدیگر احوال میگرفتند
-کجایی؟ چیکار میکنی؟ دیگه احوالی از ما نمیپرسی
-ما همیشه به یاد شما هستیم، زیر سایه شما یه نیم نفسی میکشیم
زنها دو به دو کنار هم نشستهاند. مرد، درد دارد و دور کمرش را بستهاند. صدای ناله کردن ندارد. اشک گریستن نیز هم.
-الهی بمیرم عمو، چقدر لاغر شدی
زنی از اقوامش کنار دستش نشسته و اشک در چشمانش حلقه بسته. روسریاش را جلوی صورتش گرفته که مرد گریه اش را نبیند.
-بسه زن، اومدی عیادت مریض، نیومدی گریه کنی و حالش و بدتر خراب کنی.
زن اشکبار پشت دیوار آشپزخانه میرود و صدای هقهق کردنش به گوش میرسد.
بچهها کنار اتاق بازی میکنند. تو سر و کله هم میزنند. سر و صدا میکنند.
-بچه ساکت، مگه نمیبینی عمو مریض شده
-بابایی عمو اوف شده
-اره اوف شده بابا، تو باید الان ساکت باشی که عمو بتونه استراحت کنه
گوشه چشمان مرد اشک مُرده است. با زحمت به اطراف نگاه میکند. بچههایش را میبیند که در حال پذیرایی از مهمانها هستند.
بچههای کوچک را میبیند که بغل پدر و مادرشان نشستهاند.
در دل غصه میخورد و با خدایش حرف میزند.
-یعنی میشه یه روزی دوباره سرپا بشم. پسرم و بغل کنم. تو کوه قدم بزنم. به آب رودخونهها نگاه کنم و ازشون رد بشم. برای گوسفندام علف بریزم و دوباره برگردم به کوه.
-خدایا کمک کن، درد میکشم. یا خلاصم کن یا برگردونم.
مرد در میان جمع است. فامیل گرم صحبت شدهاند. صداها در هم پیچیده. مرد نگاه میکند اما در دل با خدای خود صحبت میکند.
دختر کوچکش کنار دستش نشسته است. با دستمال نم دار لبهای بابا را تَر میکند.
مرد به زحمت نفس میکشد. بسختی و با اشاره از ته گلویش کلماتی بیرون میآید. دختر سرش را به لبهای بابا نزدیک میکند.
-روله تشنمه، آب
-بابایی آب میخواد
-نه دکتر گفته باید آب نخوره
این را دختر بزرگش که کنار آشپزخانه نشسته است میگوید.
چشمان مرد خیس از اشک است. دختر با دستمال اشکهای بابا را پاک میکند.
بابا دست دختر خردسالش را گرفته و به بازی بچه نگاه میکند و تمام لحظههای عمرش در جلو نظرش مثل فیلم پخش میشد.
خانه پرهیاهوست. فامیل اطراف مرد هستند. هر کس در افکار خود و امور خود است.
نفس های مرد به شماره افتاده و به دختر خردسالش نگاه میکند که لبخندی نرم گوشه لبانش نقش بسته است…