در باب تکنولوژی می بایست به این نکته نظر داشته که، هر کدام از اولاد آدم در مواجه با تکنولوژی، رفتاری متفاوت داشته و دارد. یکی آن را چون گلی معطر، مطبوع می داند و دیگری ضد بشر می خواند و عده ای از اسب نیافتاده و بر اصل نشسته هم، در مقابلش قد علم میکنند و فریاد همی برآورند که آقا چه بست نشستهاید که تکنولوژی، ناموس و داروندار ما به قهقرا برد.
اما قصه
قصه از آنجا آب میخورد که نمیدانم سال چند بوده یا چه شده، که مرحوم مغفور الکساندر گراهامبل، یکهو به خودش میآید که های، آقا چه نشسته ای که باید با کنار دستیات ارتباط بگیری. کاری ندارم چه شد و چه رنج ها در این راه کشیده شد تا وسیلهای بنام تلفن اختراع شود. اما این را میدانم که در محله کوچک و اکثرا فقیر نشین ما، تلفن تنها یک اختراع ساده نبود.
خب همه ما می دانیم قبل از اینکه اولاد حضرت آدم،خطوط تلفن را خانگی کند، می بایست یک لنگه پا بروی و در صف تلفنخانه شهر یا روستایتان بمانی، تا نوبت شما سر برسد و بتوانی با یک نفری، در یک گوشه دنیا، از طریق خطوط کابلی، ارتباط بگیری.
فریبا خانم، همسایهی نه چندان پولدار ما، که از قشر متوسط رو به پایین و شاید هم پایینتر بود، اولین شخص شخیص در کل محله بود که رفت و یک تلفن سبز رنگ، با صفحه چرخان خرید و آورد گذاشت کنار سماورش، تا هر وقت دلتنگ دختر جواناش که به یک ادم تهرانی شوهر کرده بود و حالا خیلی دیر به دیر به ملاقات مادرش می امد زنگ بزند.
خانواده فریبا خانم متشکل بود از پنج دختر کاملا خجالتی و ساکت، و یک پسر بواقع ساکتتر از خواهرهایش، که در بارفروشی میدان فرمانداری کار میکرد و از آنهایی بود که درس نخوانده سر کلاس بیست میگرفت.
اما خود فریبا خانم خیلی تحفه یافت نشدنی بود. او سالها پیش، شوهر کارگر خود را در یک تصادف از دست داده بود و یک تنه و تمام قد، پای بچههای ریز و درشتش مانده بود. و به حرف هیچ کدام از آن مردهایی که پشت گوشاش پیغام و پسغام فرستاده بودند که آن سوار که با اسب سفید می آید، ما هستیم، گوش نداده و آنها را نه تنها سوار، بلکه الاغ سفید هم نپنداشته بود.
او با دیه خیلی کم شوهراش یک ماست بندی راه انداخته و از همان راه روزگار میگذراند. درست است که گاهی، نه خیلی پیش میآمد که با آن در آمد الاکلنگی، لنگ نان شب آن همه یتیم بماند، اما یاوری به یگانگی و بزرگواری حق نداشت و همیشه حلال بود و زلال.
سیر صعود به سمت تکنولوژی در شهرستانها معمولا از تهران خیلی عقبتر است. بیاد دارم وقتی که دختر همسایه برای تعطیلات عید نوروز به خانهیشان در محله ما آمده بود. مدام در نکوهش تلفن، همی سخن میگفت که در تهران همه تلفن دارند و تلفن الل است و بل. و مِن باب همین نکوهشها، مادر نه چندان پولدار و بلکه فقیر خود را مجبور کرد که از مخابرات درخواست یک خط تلفن قسطی بکند و این شد که فریبا خانم صاحب خط تلفن شد.
نه اینکه آن زمان در شهر تلفن نبود. یا کسی در خانهاش نداشت. اما خیلی کم بودند آنهایی که روی یک میز پایه کوتاه یا گوشه طاقچه، یک تلفن داشته باشند. از همان ها که وقتی شماره میگرفتی، فیر و فیر صدا میداد. و من عاشق شمارههایی بودم که صفر بیشتری داشتند. چون وقتی صفر را میگرفتی مدت زمان خیلی بیشتری طول میکشید تا آن فیر و فیر تمام شود و از شانس بد ما شماره هایی هم که با صفر شروع می شدند خیلی زیاد نبود.
یادم هست زمانی که کنار طاقشه خانهشان یک سیم روکار سفید از کنج دیوار با میخ دو پل کشیده شد و وصل شد به یک پریز روکار که سه تا سوراخ داشت، فریباخانم در چشمانش برقی دیده میشد که هیچگاه دیده نشده بود.
خب جا دارد بگویم که تلفن در یک مراسم خیلی با شکوه و در حضور کلی از خاله خان باجیهای محل به دستان مبارک خود فریبا خانم افتتاح گردید. به گمانم زیاد کار سختی نباشد فهمیدن اینکه اولین تماس گرفته شده با کی میتوانست باشد.
وقتی دخترک صدای مادرش را از آنطرف خط میشنید و ذوق میکرد. نمیدانست از صغیر و کبیر محله، همه و همه، روی فرش دوازده متری کوچک خانه مادرش چمباتمه زدهاند و یک تعجب خاصی از چهرههای نه چندان مامانیشان آویزان شده است. بعضیهاشان هم چنان حسود بودند که در چشمان باباغوریشان میشد خیلی خوب تشخیص داد که میخواهند در همان لحظه خون فریبا خانم بیچاره را بمکند و آن تلفن سبز رنگ نو را، بلند کنند و به زمین بزنند تا هزار تیکه شود.
ما در مقابل تکنولوژی خانگی هیچ مقاومتی نکردیم، از فردایش موضوع قابل بحثی برای زنهایی که غروبها دم در خانهها مینشستند جور شده بود. یکی میگفت
-آخه چیه این تلفن، خب همان سر محل هم میشود زنگ زد. زنیکه در خانهاش نان نیست میرود پیاز میخرد.
-دیگری میگفت، آخ اِشرت خانم نگو، نگو هر وقت که بخواهی گوشی را برمیداری به هر کسی که دوست داشتی زنگ میزنی، همین خواهر من، خدا رو صد هزار مرتبه شکر، گوش شیطان کر، صد قرآن به میان، در خانهشان سالهاست تلفن دارند. خب اگر ما هم یک تلفن داشتیم دیگر نیاز نبود منت این عباس آقای تلفنچی را بکشیم که شماره بگیرد و هزار منت سر آدم بگذارد.
کمکم تب تلفن داشتن در تمام محل داغ و داغتر می شد تا اینکه به خودمان آمدیم، دیدیم در هر خانهای یک تلفن قد کشیده است. البته قبل از آن که همه تلفن دار شوند، بنده خدا فریبا خانم تلفن خانگیاش شده بود مخابرات محل. هر کس می خواست با پسرش در سربازی، دیگری با خواهرش در شهر مجاور، آن یکی با مشتریانش در تهران، و خلاصه هر کس، هر کاری که به تلفن مربوط میشد، داشت، سر از خانه فریبا خانم در میآورد.
حتا در پارهای از موارد مشاهده میشد که شماره خانهی فریبا خانم به فک و فامیل نفرات محل داده شده بود. دخترهای فریبا خانم شده بودند قاصد خبر، که چه؟ که عصمت خانم پسرت از پادگان زنگ زده، گفته پنج دقیق دیگر زنگ میزند. عصمت خانم هم آب دستاش بود زمین میگذاشت و چادرش را دور کمرش میپیچید و بزن بریم به سوی تلفن. در راه هم هزار بار قربان صدقه پسر کچلاش میرفت که نمیدانم در کدام پادگانی در یکی از شهرهای همین موطن مبارک به سر می ببرد.
خلاصه شب و نصف شب، موقع نهار و شام. تلفن زنگ می خورد و آنور خط یک نفری بود که حتا روح خانواده فریبا خانم خبر نداشت که کی هست. اینجا بود که تکنولوژی شده بود دشمن خونی این خانواده.
طوری شده بود که بچه ها هر کدام شمارههای مرتبط با یک همسایه را حفظ میکردند. اینطور بود که هر کسی، بیش از چند باری به خانه آنها مراجعه کرده بود، بچهها شماره تلفنها را حفظ شده بودند.
همسایه ها می آمدند و میرفتند و تلفن مفت زیر زبانشان مزه کرده بود. همان ماه اول چنان قبض سنگینی برای فریبا خانم آمد که عطای تلفن را به لقایش بخشید و تلفن را جمع کرد.
حالا همهی اهالی محل تلفن داشتند، جز زن با معرفت محله ما. تکنولوژی به فریبا خانم روی خوش نشان نداد و او هنوز که هنوز است از این وسیله ی ارتباطی بیزار است.
حکایت زن بیوه محل ما و تلفناش مرا به یاد حکایت می اندازد که
زماني كه ناصر الدين شاه دستگاه تلگراف را به ايران آورد و در تهران نخستين تلگرافخانه افتتاح شد مردم به اين دستگاه تازه بي اعتماد بودند. براي همين، سلطان صاحبقران اجازه داد كه مردم چند روزي پيام هاي خود را رايگان به شهرهاي ديگر بفرستند.
وزير تلگراف استدلال كرده بود كه ايراني ها ضرب المثلي دارند كه مي گويد «مفت باشد كوفت باشد.» يعني هر چه كه مفت باشد مردم از آن استقبال مي كنند. همين طور هم شد. مردم كم كم و با ترس براي فرستادن پيام هايشان راهي تلگرافخانه شدند. دولت وقت، چند روزي را به اين منوال گذراند و وقتي كه تلگرافخانه جا افتاد و ديگر كسي تلگرافخانه را به شعبده و جادو مرتبط نكرد مخبر الدوله دستور داد بر سردر تلگرافخانه نوشتند: «از امروز حرف مفت قبول نمي شود.»
مي گويند «حرف مفت» از آن زمان به زبان فارسي راه پيدا كرد.
2 پاسخ به “داستان کوتاه: تلفن”
بسیار زیبا
و خیلی عالی از قرابت معنایی این دوستان استفاده کردید
سپاس