نوشته بودند چون به کارزار عشق افتادی، پای محکم کن و دست از ستون آسمان بگیر. بی درنگ بالا را نگاه کن و عریضه را برای آن بالایی بنویس.
روی دیوار نوشته بود عریضه بسیار است و عریضه نویس بسیار تر. آنکه درد دوا کند کجاست؟
روی دیوار نوشته بود و او می خواندشان. سریع خواند و جمال روی یکی را جلوی چشم اش آورد که تازگی ها او را نزدیک می دید و گویی سال هاست که می شناسدش. گویی سال هاست که هم کاسه و دوست دلی اند.
می رود در کافه سر خیابان می نشیند. بوی قهوه فضا را پر کرده است. بهار است. گل های بیرون پنجره کافه، غنچه کرده اند. زیباتر از همه ی فصل ها، حال خوب کن تر شده اند. برگ ها نظاره گر خیابان شلوغ هستند و با رخ تماما زیبای خود سعی بر آرامش بخشیدن بر شهر شلوغ ما دارند.
قهوه نمی خواهد. یک لیوان از چیزی می خواهد که عطش درون را بکشد. غم دل را بشورد و ببرد. یک لیوان از چیزی که تنها زیبایی گل ها را در چشم نمایان کند و دیگر فکر ها را با خود ببرد. ایستاده بالای سر اش و اسم می برد.آب فلان و فلان دارم و با یخ بزن بر بدن تا سوز دلت، ساز شود.نگاه اش می کند. برو، هر گُلی زدی به سر خودت زدی. درمانده را، قدرت اختیار و انتخاب نیست. سر تکان می دهد و می رود.
روی صندلی چوبی خشکی نشسته است با یک میز مربعی شکل، که گلدان حسنی یوسفی میان آن است. روی میز پارچه قلمکاری انداخته اند که با بوی قهوه، هم خوانی ندارد. سر اش گیج می رود، وقتی تاج گل وسط قلم کار را نگاه می کند. سرش را بلند می کند آفتاب از لابلای رگ های برگ سر می خورد و پهن می شود روی قلمکار. در زیبایی نقش های قلمکار محو شده و گردی قلم کار را روی میز مربعی وارسی می کند. حاشیه ها را خوب نگاه می کند. حاشیه ها همیشه چیزهای بیشتری برای گفتن دارند. حاشیه ها گویی این روزها اصل مطلب شده اند. اصل تر از اصل.
دکلمه خسرو شکیبایی از شعری بنام هدیه از فروغ فرخزاد از بلندگوهای کافه، خلسه ای به راه انداخته است. صدای جغدی در اول دکلمه می آید. نفس اش می گیرد. نور، تلالو خود را روی نیمکت های خالی کافه انداخته است و بوی قهوه ای ترک، فضا را در هم گرفته است.
- من از نهایت شب حرف میزنم
- من از نهایت تاریکی
- و از نهایت شب حرف میزنم
- اگر به خانۀ من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
- و یک دریچه که از آن
- به ازدحام کوچۀ خوشبخت بنگرم
دوباره نظر بر گل می اندازد. حسنی یوسف با برگ های قرمز و سبز. تاب نگاه کردن به تیغ آفتاب را ندارد. چون عروس خجالتی سر پایین انداخته و از زیر برگ های جوانش زل زده به نقش های قلمکار.
فکر می کند، دوباره آن جمال جلوی چشمانش می آید. سوال ها از مغزش سرازیر می شوند روی انگشتان دستش. قلم به نوشتن در می آید. اعداد، اعداد، اعداد. جوابش را گرفته. دلش محکم محکم است. خود را میان عالمی از قوانین و قاعده ها محو می بیند و مدام از خود این سوال را می پرسد که ایا عاشق بودن و به رسم احساس پیش رفتن هم در چارچوب خاصی است یا نه؟
سر گیجه اش به خاطر نگاه به گل قلمکار نیست. دل آشوب است. نمی تواند به کسی بگوید که در سرش چیست. فاصله، اطمینان، آدم ها ، نگاه ها همه گذرا هستند. به تغییر ها نگاه می کند. به کف دستانش. خالی اند، دلهره می گیرد. رنج می برد. زیر لب با خود حق، خدا، امید می گوید.
شربت بهار نارنج، روی میز مقابل اش است. دلاش، دلی می خواهد بی محابا، بی ترس. از خود سوال می کند. کارزار عشق چیست؟ مشکل، مشکل معنا ندارد. نفس هایش عمیق تر می شوند و به ثانیه می افتند. چندین نفس طولانی می کشد. زیر لب چیزی می گوید و از پنجره های رنگی کافه به این فکر می کند که
اگر ایزد خواست. دلت دریا می شود. دل دریا کن.
سر رسید کهنه اش را ورق می زند. روزهای در پیش رو را تجسم می کند. کسی را کنارش می بیند. دیگر تنها نیست. اما جنس دغدغه هایش فرق می کند. دل آرام می کند و دوباره به امید خدا دل اش نور باران می شود.
در خیال، رنج ها را می بیند. خوشی ها را. زندگی را. نفس کشیدن را. با خود زیر لب می گوید هیچ چیز پایدار نیست. اما ما انسانیم و قدرت تفکر داریم.
غروب شده
صندلی های کافه یکی یکی پر می شوند از جوانان دانشجو. خود را غریبه می پندارد میان این جماعت. سر رسیدش را به دست می گیرد و میداند که دنیا سراسر کارزار عشق است و به امید خدا پای بیرون می نهد.
2 پاسخ به “داستان کوتاه:کارزار عشق”
خیلی خوب بود
کافه
قهوه
بهار
گل
عشق
و اما اخرش هیچ فقط خیال
سپاس