داستان کوتاه:ساحل ماسه‌ای


ساحل ماسه‌ای کنار بندر، در حال هضم کردن گرمای روز است. آفتاب, چنانی نیست که سوزانده شوی و چنان هم نه، که گرمایش را روی پشتت حس نکنی.
خورشید پر کشیده و رفته آنطرف دریا نشسته و نیمش را زیر دریا مخفی کرده است.

ابرها هم چون برادران خورشید، آن بالا می‌پایندش که کجا می‌رود و دل که‌ها را با خود همراه خواهد ساخت.

لنج‌ها گویی روی خورشید شناور‌اند نه آب. آب، آبی دریایش را به زردی خورشید داده است و ماسه‌های ساحل رنگ باخته‌اند در مقابل زیبایی خورشیدِ گرما دهنده.

دختر با حسرتی در دل، کنار ساحل ماسه‎ای آمده تا ارامش دریا را به آغوش بکشد و غم‌های روزگار دون را با همه‌ی قواعد و قانون‌هایش به دریا بسپارد.

دختر که شاهد این همه زیبایی‌ است خود را محو دریا می‌پندارد و فاصله زمین و آسمان را خوب از هم تشخیص نمی‌دهد. می‌پندارد که زمین و آسمان یکی شده‌اند. ابرها چون مادری مهربان دست های پنبه ای خود را روی موج‌های آرام دریا می کشند که چون گیسوان دخترکی خُرد است.

عده‌ای آنطرف تر صدای موزیک شیش و هشتشان را بلند کرده‌اند و دختر در این فکر است که چه صدایی بهتر از صدای موج و سکوت ساحل. با خود در این فکر هاست که دل‌اش هوای شربت ویمتو می‌کند. از همان‌ها که طعم توت می‌دهند و هوای بندر و لنج و دریا را تداعی می‌کنند. طمع شیرین آن را، خُنکای خانه و خانواده می‌دانند.

اخر در جنوب رسم است در مراسم عروسی، جشن یا چیزی شبیه به این، سینی جلوی مهمان می‌گذارند و یک تُنگ از ویمتو، تا مهمان عطش گرمای جنوب را در لیوان یخ با ویمتو سر بکشد و آن را در سرمای ویمتو غرق کند.

دل‌اش بطری از آن ویمتو ها می خواهد و قدم زدن در ماسه‌های نرم و گرم ساحل. موج آرام و رام با نسیم ملایم دست می‌کشد روی شن‌های ساحل و چون مادری دلسوز قصد مرتب کردن این خانه به هم ریخته را دارد که با گام های آدم‌ها و حیوانات، یکدستیِ خود را از دست داده است.

دختر قدم زنان، پهنه وسیع ساحل ماسه‌ای بندر را طی می‌کند و لنج ها را کمی آنطرف‌تر سوار دریا می‌بیند. قایق‌های کوچک ماهی‌گیری را می‌بیند که دل به دریا زنده‌اند و اول از خدا و بعد از دریا روزی طلب می‌کنند.

سگ‌های ولگرد در ساحل که اکثرا لاغر هستند و استخوان‌های روی شکمشان بیرون زده است. استخوان‌های که چون شکل قفسی، سینه سگ را در میان گرفته است. زبانش را پهن کرده روی پوزه سیاهش و نفس نفس می‌زند تا بر زور گرما بچربد. 
دختر سگ‌ها را می‌بیند و انقدر مهربان است که از سر‌در‌گمی انها نیز غصه خواهد خورد. در فکر توله‌های بی نوای ماده‌سگ فرو رفته است و ایمان دارد که خداوند بزرگ‌تر از ان است که روزی برای انها قرار نداده باشد. 
به سگ‌‌ها می‌نگرد که نماد وفا هستند و این روزها چه تحفه بی‌بدیلی است وفا، در میان انسان‌هایی که همه چیز را در پول می‌بینند. برای خود قانون تعریف می‌کنند و خود بر قوانین پای می‌گذارند. بر این فکر می‌کند که این روزها وفا، چونان سهمی در میان انسانها ندارد.

سگ ولگرد در ساحل ماسه‎ای
سگ ولگرد در ساحل ماسه‎ای

آنطرف‌تر می‌نشیند زیر سایه درختی که ان را درخت مراد می‌داند. هر کس، گیری، گرفتاری، دلگیری از دنیا داشته، گره‌ای از تکه پارچه بر شاخه‌های درخت بسته‌ است. به امید اینکه ایزد نظری کند و بر پاکی دل درخت، نظر بر نگرداند.
دست در جیب می‌کند و تکه پارچه‌ای صورتی را گره‌ می‌زند بر پیکر درخت که با باد هم‌سو هم‌آواز است. زیر لب چیزی زمزمه می‌کند و نظر بر آبی آسمان، دست نوازشی بر پیکر تنومد درخت مراد می‌زند.

کوچه‌های بندر از دور مشخص‌اند و بچه‌هایی که هر روز چشم در چشم خلیج فارس، چشم می‌گشایند و بعضی از انها نیلی دریا را در چشمان خود حفظ کرده‌اند. میان کوچه‌های بندر، باد گرمی صورت کودکان خُرد را نوازش می‌کند. خانه‌های ساده‌ای که در‌هایشان رو به دریا باز می‌شود. دل این مردمان چون دریای مقابلشان فراخ است.

خالویِ ماهی‌گیر، چون مَد می‌شود قایق خود را کنار بندر بسته است به پایه‌های ایوان خانه‌اش. و چون جزر می‌شود قایق کوچک‌اش روی ماسه‌های ساحل فرود می‌آیند و پیرمرد مشغول بازسازی و تعمیر قایق کوچک خود می‌شود.
خالو، سال‌های سال است که از دریا روزی طلب کرده است. غروب به غروب از میان صورت آفتاب سوخته‌اش. با دو چشم سیاه و معنا دارش. نوای خورشید و دریا را از ایوان چوبی خانه‌اش نگاه می‌کند و ایزد را شاکر است به لقمه نانی هر چند حقیر اما حلال.

دختر در کوچه‌های بندر قدم میزند و به یاد می‌اورد که پای پَتی میان همین کوچه‌ها به دنبال کودکان دیگر دویده و بازی کرده است. دیوار‌های کوتاه را می‌بیند که روی هر کدام نامی نوشته شده‌، روی دیواری فرزانه و روی دیوار دیگر فرهاد. آنطرف‌تر بیت شعری از حافظ روی دیوار نوشته‌اند که می‌گوید:

مده به خاطر نازک ملامت از من زود
که حافظ تو خود این لحظه گفت بسم‌الله

نام مبارک ایزد رو چون می‌بیند. دل دریا می‌کند و غصه از دل می‌راند که رسم دریا و روزگار هر چه باشد از سوی خداست. جفای روزگار را به فراموشی می‌سپارد و در سکوت خلیح زمزمه کنان زیر لب بسم‌الله می‌گوید و داستان دنیا را خوب و خیر می‌بیند.

Ali Abdolvand · Sahele Maasei

6 پاسخ به “داستان کوتاه:ساحل ماسه‌ای”

  1. دختر با حسرتی در دل، کنار ساحل ماسه‎ای آمده تا ارامش دریا را به آغوش بکشد و غم‌های روزگار دون را با همه‌ی قواعد و قانون‌هایش به دریا بسپارد.
    واقعا لذت بردم
    همواره قلم‌تان نویسا و جان‎تان بسلامت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *