bibliothek

به کتابخانه برو، همه پاک باز بینی!

به کتابخانه برو، همه پاک باز بینی!
به کتابخانه رفتم، نشستم، میزی انتخاب کردم، چندی محصل آنجا بودند که برای کنکور درس می خواندند، صبح تا شام، برنامه فقط همین بود، حتا با خود ناهراشان را هم می آوردند
بسیار جدی و هدف‌مند
لپ‌تاپ هایشان را باز می کردند و با شور و حرارت به صفحه ها خیره می شدند.
من پیرمرد کتابخانه ام!

هم سن آنها که بودم فقط داستان می خوردم، آن هم فقط داستان ایرانی، جمال‌زاده خدایم بود
در زیر زمین خانه مان منزل کرده بودم، کنار گربه ها که همانجا زاد و ولد می کردند،
زیرزمین خانه ما، زمستان ها گرم و تابستان ها خنک بود، گویا خاصیت خاک همین است.
نمی دانم، ولی فکر می کنم در گور همیشه سرد است.

باری، تشک کهنه ای که نمی دانم از کجا گیر آورده بودم را پشت یخدان ها و کمد های قدیمی در یک گوشه دنج زیر زمین انداخته بودم و منزل کرده بودم،
گاهی گربه ها هم آنجا را جای نرم و گرمی تشخیص میدانند و همانجا زایمان می کردند. صلح آمیز روی همان تشک چرکین، هر کس کار خودش را میکرد، من داستان هایم را می خواندم و او بچه هایش را بزرگ می کرد.
حالا در کتابخانه نشسته ام، هر کس سرش به کار خودش است، من زبان می خوانم. زبانی که یک سال پیش کاملا با آن بیگانه بودم اما حالا، ای بدک نیستم، روزگارم بد نیست، تکه نانی دارم و هنوز پایان موعد قرارداد اجاره خانه ام نرسیده است.
هر وقت غمگین می شوم، راننده تاکسی های اینترنتی می شوم.
می روم مردم را می بینم که برای زندگی در تکاپو هستند و حالم نسبتا بهتر می شوند

اما من هنوز درگیر سوال های اکزیستانسیال یا وجودی خودم ام.
اینکه از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟
به کجا میرم آخر ننمایی وطنم

نه به خواست خودمان به دنیا می آییم و نه به خواست خودمان از دنیا می رویم، در این میان به دنبال هدفی برای معنا بخشیدن به این وجود هستیم.

وقتی مسافر سوار می کنم لام تا کام حرف نمی زنم، بیشتر انها که سوار میشوند سرگرم موبایل هایشان هستند
فقط همین دیروز یکی را سوار کردم که با سیگار سوار شد، جلو نشست و،

و هیچ نگفت من نیز هم، تا اینکه ترانه ای از همایون شجریان پخش شد، همان که برای فیلمی که امین حیایی در سیستان بازی کرده بود خوانده بود، شعله‌ور گویا
گفت لطفا زیادش کن
و من از خدا خواسته زیادش کردم
با شجریان دم گرفت و می خواند من نیز در سکوتم بودم
وقتی پیاده شد گفت، ترانه هایت خوب بود
گفتم کاش من خوانده بودمشان تا از تعریفت ذوق می کردم
گفت همین که انتخابشان می کنی، خیلی است، و رفت و من ماندم با صدا هماییون در ماشینم که شب شده بود و خیابان ها پر از ماشین بود.

منظورش از اینکه انتخابشان هم خیلی است چه بود؟ آه و صد آه

وقتی اسنپ یا تپسی را روشن می کنم تا به عنوان راننده مسافر سوار بکنم، مقصدهای مختلف می آید و من کماکان تردید در انتخاب دارم، مثل انتخاب های زندگی می مانند، یکی را سر آخر انتخاب می کنم و می روم، گاهی راضی کننده است و گاهی نه!
یک بار یک عروس سوار کردم که همان شب عروسی قهر کرده بود، از شهرک غرب به سعادت آباد می رفت،
من با این ماشین زیاد ماشین عروس بوده ام، اما بی داماد نه!
ولی این بار جور دیگری بود، و هر بار جور دیگری است زندگی!
گاهی شاد و گاهی غمین، هستیم و نفس می کشیم و زندگی می کنیم
محبت می‌دهیم و محبت می گیریم
راستی امروز آخرین روز 2024 است و من بعد از یکسال اینجا چیزی می نویسم


منتشر شده

در

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *