آیا در این دنیای پهناور و وسیع، در گوشه ای حتا نه، در میانه ای از سالن یک قطار شلوغ زیر زمینی، به وسعت یک تن خسته جا نیست؟
حتما دنیا، قبل تر ها جای بهتری بوده است.
به Darling- Jacob’s Piano گوش می سپارم و خواب روی پلک هایم، بیش از پیش حمله ور می شود.
آیا تا به حال در میان شلوغی، ایستاده، به خواب رفته اید؟
من، با آنکه بیش از نیمی از عمرم را در خواب بوده ام اما، در قطارهای زیر زمینی این شهر، پلک هایم به قدر یک سنگ آسیاب سنگین می شود و خواب مرا به دشت های زیبا، به کوهستان ها می برد، در حالی که آدم ها از هر سو، فشار می آورند و عجول بودن همیشگی و سهم خواهی همیشگی را به ملثه ظهور می رسانند، من در دشتی هستم و خود را از زاویه دوربینی می بینم که بالای سرم در حرکت است و دنبالم می کند. دشت فراخ است و کوهستان های اطراف بلند. قطار تلوتلو می خورد و دوربین همچنان از بالا، عظمتی را به تماشا نشسته بنام طبیعت.
مترو بهترین جای دنیا برای فکرهای در هم و برهم است جست میزنم به دوران های قبل.
در زمان سربازی، نیمه های شب نه روی برجک ها، بلکه در میانه ای از آنها می بایست، دو به دو راه برویم و پشت دیوار بلندی نگهبانی بدهیم.
به یاد دارم که هوا سرد بود و هر آنچه که لباس داشتیم را به تن کرده بودیم. در دوران آموزشی بودیم و در خوش بینانه ترین حالت ممکن، چیزی حوالی بیست و یک ماه دیگر می بایست در لباس نظام باقی بمانیم.
تمام آن نیمه شبها، به همراه یک جوان دیگر از یک گوشه ایران، پشت یک دیوار بلند قدم میزدیم و از چیزهای مختلفی حرف میزدیم. بیشتر به زمان های بعد از خدمت سربازی میرفتیم، اینکه آینده چه چیزی برای ما رقم خواهد زد.
در همان زمان بود که با پسری ک اهل تهران و ساکن خیابان پاسداران بود آشنا شدم و بعدتر فهمیدم که پدرش طلا فروش است و پاسداران هم جزو محلات بالای تهران است.
من در آن زمان درون شعرها و قصه ها زندگی می کردم و او در مادیات زندگی می کرد. او از آینده ای صحبت می کرد که می خواست یک مهندس برج ساز بشود و من در سر به نوشتن یک داستان فکر می کردم. به سعدی و آموزه هایش، به آدم های کم توان اطرافم، به لبخند نوزادان نو رس، به صدای پای آب و برف روی کوه ها فکر می کردم، و اما او به پول های زیاد، برج های بلند و هزاران کارمند و کارگری که زیر دستش خواهند بود و او آنها را اداره خواهد کرد فکر می کرد.
من حالا اینجا نشسته ام و قصه حسین کرد شبستری برای نمی دانم چه کسانی می نویسم و او حتما در برج هایی که ساخته است، در یک نقطه بلند از شهر ایستاده و در پنت هاوس اش قهوه می خورد و به بیزینس هایش فکر می کند. تا همین لحظه هرگز نخواسته ام حتا یک دقیقه هم جای او باشم. اما وقتی به موعد تحویل خانه اجاره ای ام نزدیک می شوم، وقتی در مترو به زور با هل پشت سری ها سوار می شوم، وقتی اخر های ماه خیلی محتاط می شوم و ته مانده حسابم را مدام چک می کنم ، کمی به آن سرباز کچل بلند پرواز فکر می کنم که می گفت: اگر جیبت خالی بماند دیگر به سعدی فکر نخواهی کرد.
براستی آدمی هر چه آنچه خواهد بود که در آن اندیشیده است. حالا که پانزده، شانزده سالی از آن دوران می گذرد به این فکر می کنم که کاش فکرهایم را درست انتخاب می کرد. گویی غم نان فراتر از آن چیزی است که باید بی خیال آن بود.
حالا اینجا نیامده ام که غرغر کنم، یا ناله کنم، در یک عصر اسفند ماه، در زمانی که آخرهای سال است. یک از اقواممان در بیمارستان بستری است. روی تخت بیمارستان از رودکی می خواند، از خیام می گفت که زندگی خیلی کوتاه است.
خواستم اینجا بنویسم تا یادم نرود که فردا را دیروز در ذهنم مرور کرده ام …
برای آنهایی که زندگی را سخت می پندارند همیشه لحظه های شیرین هم وجود دارد و خواهد داشت.
راستی امروز و در همین لحظه دلار مدت زیادی است که مرز پنجاه هزار تومان را رد کرده است
Auf Wiedersehen