باران میبارد. گاهی تند تند و گاهی هم آرام میگیرد. چارهای برایم نمانده است. به اجبار، دوچرخه را در حیاط رها میکنم و با پای پیاده تا نزدیکترین ایستگاه اتوبوس میروم.
ایستگاه پر از زن و مردهایی است که بی رمق، صبح شنبه را در انتظار اتوبوس هستند تا به محل کارشان بروند. گویا مدت زیادی است که در انتظار هستند. خوش گمان، من هم به انتظار میایستم.
با محاسبهای که کردهام احتمال میدهم اتوبوس به زودی سر برسد.
عداهای نشستهاند و عدهای قدم میزنند. من به دسته قدم زنان میپیوندم. معمولا اتوبوس حوالی ساعت ۷.۳۵ دقیقه به ایستگاه ما میرسد. پنج دقیقه قدم میزنم. با خودم فکر میکنم که پنج دقیقه قطعا در این اوضاع بارانی طبیعی است.
پنج دقیقه دیگر هم صبر میکنم تا اتوبوس از راه برسد. انتظار از پانزده دقیقه هم تجاوز میکند. باز هم منتظر می مانم. حالا به رکورد بیست و پنج دقیقه رسیده ام. همه نگاه ها به انتهای خیابان است که اتوبوس از راه برسد اما ای دل غافل.
هنوز امیدوارم هستم که اتوبوس هر لحظه سر برسد. اما، اعصابها خورد. آدمها عصبانی. هوا بارانی و جماعت کماکان به انتظار نشسته است.
مدام در ذهنم با خود درگیر هستم.
بروم یا بمانم؟
بر سر این موضوع که بیست و پنج دقیقه است که صبر کردهام و نمیارزد در میانه راه رهایش کنم مدام با خودم درگیرم. آخر سر بعد از نیم ساعت درگیر بودن با ذهن خود و نیامدن اتوبوس، تصمیم میگیرم پای پیاده، زیر باران راه بیافتم و هیچگاه بیش از پنج دقیقه معطل تاخیر اتوبوسها نمانم.
نتیجه اخلاقی:
از قرار معلوم و با آمارهای درآمده از دستگاههای خیلی محترم دولتی بیش از ۶۰ درصد مردم تهران از ناوگان حمل و نقل عمومی استفاده میکنند و این بدان معنی است که قشر عظیمی از ملت ما، با تاخیرهای این دستگاه محترم دست و پنج نرم کردهاند. البته آن بنده خداها، حق دارند چون معمولا تعداد اتوبوس ها کم هستند.
اما درگیری ذهنی
از آن پس تصمیم گرفته ام در کارهایی که یک سرش به دیگری متصل است و در واقع در آن المان وابستگی بسیار مشهود است، به این صورت عمل کنم:
با توجه به سر رسید زمان رسیدن به مقصد، زمان اعلامی از طریق دستگاه های مرتبط و همچنین تعداد نفراتی که در ایستگاه اتوبوس ایستاده اند، اگر اتوبوس بیش از ده دقیقه تاخیر کند گزینه دیگری را در صورت قابل اجرا بودن انتخاب کنم.
می توان این عمل را در دیگر کارها نیز بست داد و آن را در جبهه های دیگر هم سر لوحه کار خود قرار داد.