آنها

آنها

گاهی وقت ها،  زمانی که هستند به آنها هیچ نگاهی نمی اندازیم، حتی از دور هم احوال آنها را نمی پرسیم
گویی هیچ در زمین خدا نبوده اند و نزیسته اند.
تنها زمانی که پنجره مرگ به روی آنها گشوده می شود، می رویم و به آنها سر میزنیم. زمانی که در خاک، در مزاری سرد جای گرفته اند.
من شرم دارم از اینکه در مراسم ختم آدمی شرکت کنم که تا زنده بوده است، هیچ گاه، هیچ گاه سراغی از او نگرفته ام یا او من را به فراموشی سپرده بوده و یا من.
و به یک باره، زمانی که مرگ به سراغ او رفته، در مراسمی که نامش را تشیع گذاشته اند شرکت بکنم.

و چه بسیار آدم هایی که در همین خاک، در همین سرزمین زندگی می کنند و من از روی چه و چه هیچ احوالی از آنها نمی گیرم تا زمانی که کلمه ای بنام مرگ بر تن آنها می نشیند، بر پیکر بی جانشان حاضر می شوم.

این روزها، زیاد به آنان که رفتند و من تا بودند نگاهی به آنها نکردم، فکر می کنم

و من روزی از همان دسته خواهم بود و شاید بسیار آدم هایی در این دسته باشند.

چه او که نسبتی خونی با من داشت و چه آنکه دوستی قدیمی بود.
گمان می کنم یا او کوتاهی کرد یا من.
به هر گمان، زندگی و زندگی کردن، از گذشته تا امروز، هزاران رمز و راز بر خود دیده و خواهد دید.
نیمه شبی، خواب بر چشمانم نمی رفت و به حضور بی شرمانه ام بر بالین آنها می اندیشیدم که تا استوار بودند هیچ از آنها احوالی نگرفتم
و جایی نوشته بود آدم ها زود می میرند، با هم مهربان باشیم
و چقدر بودن، سخت شده است و آدم ها سخت شده اند و من سخت شده ام و  دنیا کوچک و کوچک تر می شود و ما دورتر و دورتر…


منتشر شده

در

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *